جدول جو
جدول جو

معنی شعله ور - جستجوی لغت در جدول جو

شعله ور
ویژگی آتش زبانه دار، ویژگی چیزی که آتش در آن در گرفته باشد، شعله خیز، شعله دار، شعله زن، شعله ناک
تصویری از شعله ور
تصویر شعله ور
فرهنگ فارسی عمید
شعله ور
(شُ لَ / لِ وَ)
شعله خیز. (ناظم الاطباء). آنچه زبانه زند. چیزی که آتش در آن درگرفته باشد. شعله زن. مشتعل. (فرهنگ فارسی معین). ملتهب. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شعله خیز شود.
- شعله ور شدن، زبانه کشیدن. گر زدن. مشتعل شدن. افروختن. شعله ور گردیدن. التهاب. گرازه کشیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب شعله ور گردیدن شود.
- شعله ور گردیدن، شعله ور شدن. آتش گرفتن. الو گرفتن:
ار خس و خاشاک گردد پیش آتش شعله ور
چوب گل کی میتواند ساختن عاقل مرا.
صائب تبریزی (از آنندراج).
شعله ور گردد ترابر سر درفش برق تاب
جلوه گر گردد ترا بر کف سحاب شعله بار.
شعلۀ اصفهانی.
و رجوع به ترکیب شعله ور شدن شود
لغت نامه دهخدا
شعله ور
چیزی که آتش در آن در گرفته باشد، مشتعل، ملتهب، آنچه زبانه زند
تصویری از شعله ور
تصویر شعله ور
فرهنگ لغت هوشیار
شعله ور
((~. وَ))
چیزی که آتش در آن گرفته باشد، مشتعل
تصویری از شعله ور
تصویر شعله ور
فرهنگ فارسی معین
شعله ور
فروزان
تصویری از شعله ور
تصویر شعله ور
فرهنگ واژه فارسی سره
شعله ور
افروخته، زبانه کش، شرربار، شعله ناک، لاهب، لهیب گر، مشتعل
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیله ور
تصویر پیله ور
سوداگر، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، چرچی، سقط فروش، سقطی، خرده فروش، پیلور برای مثال چو در بسته باشد چه داند کسی / که جوهرفروش است یا پیله ور (سعدی - ۵۳)، ابریشم فروش، فروشندۀ قز، قزّاز، ابریشمی، کسی که پیله می خرد و ابریشم می ریسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حمله ور
تصویر حمله ور
حمله کننده، هجوم برنده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ عَ لَ / لِ)
همچون مشعل سوزان و شعله ور:
ما و خاک و پی وادی سپران کز تف و نم
آهشان مشعله وار و مژه سقا بینند.
خاقانی (چ عبدالرسولی ص 90)
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ خوا / خا)
شعله بارنده. افشانندۀ آتش پاره مانند باران. (ناظم الاطباء). شعله افشان. (فرهنگ فارسی معین) :
در جوف آب کار عتابت اگر کند
گردد بسان پنجۀ خود شعله بار دست.
حسین ثنایی (از آنندراج).
و رجوع به شعله افشان شود
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ / لِ)
شعله خوی. آتشی. (ناظم الاطباء). آتش طبع. آتش مزاج. و صاحب آنندراج گوید: آن را درباره محبوب بکار برند:
نتواند آرزویی در دل نهاد خرمن
برقی ز شعله خویی گر در نهاد باشد.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
، آتش خوی و تندخوی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ / لِ رُ)
تابنده روی. شعله روی. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعله روی شود
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ / لِ)
شعله رخ. تابنده روی. (ناظم الاطباء). شعله دیدار. شعله رخسار. (آنندراج). و رجوع به شعله رخ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
شعله خیز. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : ذکوره، ذکاء، خدرک شعله زن. نار ذکیه، آتش شعله زن. جاحم، خدرک آتش سخت شعله زن. جحیم، آتش شعله زن. (منتهی الارب). و رجوع به شعله خیز شود
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ / لِ)
آنکه آتش برافروزد. آتش افروز. شعله گر:
شعله کاران را به خاکستر قناعت کردن است
هر کجا عشق است دهقان سوختن هم حاصل است.
بیدل (از آنندراج).
و رجوع به شعله گر شود
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ وَ)
دهی از دهستان دیجویجین تابع اردبیل است و 1183 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لِ سَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان بندرانزلی. سکنۀ آن 503 تن. راه آن ماشین رو. آب آن از چاه و رود خانه شفارود است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ وَ)
داروفروش و آنکه دانهای آبگینه و غیره فروشد. (غیاث). پیله ور. پیلوا. (برهان). رجوع به پیله ور شود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ وَ)
پیلور. شخصی که داروو اجناس عطاری و سوزن و ابریشم و مهره و امثال آن بخانه ها گرداند و فروشد. (برهان). دارو فروش. (آنندراج). صیدنانی. (تفلیسی) (مهذب الاسماء). خرده فروش. دوره گرد در ده ها. پلژی فروش. عطار. عقاقیری. چرخچی. کسی که اسباب مختلف در کیسه یا بسته ریزد و برای فروش دوره گرداند و عموماً به ده ها برد. (فرهنگ نظام). چرچی. تاجر دوره گرد. صندلانی. دست فروش. پلژه فروش. (مهذب الاسماء). در محاوره کسی که مس و سفیداب و دیگر آرایش زنان در کوچه ها فروشد. (از آنندراج) :
در ته پیلۀ فلک پیله ور زمانه را
نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری.
خاقانی.
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهرفروش است یا پیله ور.
سعدی.
این مسئله از هم طلبان معرکه گیرند
این خرقۀ پشمینه کشان پیله ورانند.
مخلص کاشی (از آنندراج).
فلاوره، پیله وران، طبیب. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چِلْ لَ وَ)
دهی جزء دهستان رحمت آباد بخش رودبار که در 24 هزارگزی شمال باختری رودبار و 10 هزارگزی رستم آباد واقع است. کوهستانی و معتدل است و 136 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه سیاه رود. محصولش برنج و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و مکاری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ / لِ گَ)
شعله کار. که آتش برافروزد. آتش افروز. شعله افروز:
مفید طبع بلندم چو شمع دارد گرم
ز حسن پرتو معنی دکان شعله گری.
ملا مفید بلخی (از آنندراج).
و رجوع به شعله کار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شعله بار
تصویر شعله بار
وشخبار گستراننده زبانه آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعله زن
تصویر شعله زن
زانه دار، تابان درخشان
فرهنگ لغت هوشیار
شخصی که دارو و اجناس عطاری و سوزن و ابریشم ومهره ومانند آن بخانه ها گرداند و فروشد خرده فروش دوره گرد: چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروش است یا پیله ور ک (سعدی)، طبیب پزشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمله ور
تصویر حمله ور
تازنده کسی که حمله کند هجوم آورنده یورش برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعله ور کردن
تصویر شعله ور کردن
وخشنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعله وری
تصویر شعله وری
وخشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعله ور شدن
تصویر شعله ور شدن
وخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیله ور
تصویر پیله ور
((~. وَ))
دست فروش، دوره گر د، عطار، پزشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعله ور کردن
تصویر شعله ور کردن
افروختن
فرهنگ واژه فارسی سره
هجوم آور، هجوم آورنده، حمله کننده، حمله آور، حمله بر، یورشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیشه ور، خرده فروش، دوره گرد، کاسب، محترفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اشتعال، سوختن
متضاد: اطفا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از شعله ور شدن
تصویر شعله ور شدن
Flame
دیکشنری فارسی به انگلیسی
شل و ول
فرهنگ گویش مازندرانی